با راحله به دنبال خرید کیف و کفش مناسب برای شروع ترم جدید به مغازه های مختلف سرک می کشیدند، از صبح که آمده بودند هنوز تمام خریدهایشان کامل نشده بود؛ با دیدن مغازه بستنی فروش تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند .

پس ازسفارش بر روی صندلی های مغازه نشستند در همین زمان از مسجد روبرو صدای موذن پخش شد فاطمه به ساعت خود نگاه کرد، ناگهان دلهره و اضطرابی او را فرا گرفت نمی دانست جلوی راحله باید چه عکس العملی از خود نشان دهد و ترس داشت که حرفی از خواندن نماز اول وقت بزند.همانطور که فاطمه با خود کلنجار می رفت راحله در حال تعرف از نیما دوست جدیدش بود؛ فاطمه سر دوراهی تمسخر راحله و خواندن نماز اول وقت قرار گرفته بود.

صدای آخرین الله اکبر موذن با آوردن بستنی شاگرد مغازه مخلوط شد ، فاطمه از سرجای خود بلند شد.راحله پرسید:کجا؟

جواب داد: من برای نماز به مسجد روبرو می روم .

راحله پوزخندی زد و گفت: نماز به چه دردت می خورد؟ با خدا حرف زدن که نیاز به این ادا و اطوارها نیست…

فاطمه به میان کلام راحله آمد و گفت : شما تا بستنی بخوری من برگشتم. وبا خوشحالی به طرف مسجد رفت در بین راه در ذهنش به یاد خاطره شهید محمد اسلامی نسب افتاد که در زیر سیل ترکش های دشمن بالای دکل هنگام ظهر بدون توجه به موقعیت در وقت خدا اقامه نماز اول وقت بست را مرور می کرد و خوشحال بود که شرمنده امام زمان عجل الله و شهدا نشده است….

موضوعات: داستان  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...