وفای عهد






چرا دین؟ ...

بسم الله الرحمن الرحیم

چند مدت بود جواب سوال‌هایم را پیدا نمی‌کردم، جواب دوستانم مرا قانع نمی‌کرد؛ تا یک روز علیرضا بهم گفت: محمد چرا سوالات رو از استاد کریمی نمی‌پرسی؟ فکر می‌کنم بتونند جوابت رو بدن؛ گفتم: فکر خوبیه؛ گفت: این سوال‌های خیلی از بچه‌ها هست و باعث می¬شود بقیه هم جرات کنند و سوال هاشون رو بپرسند. امروز شنبه بود و تا چهارشنبه که با استاد کلاس داشتیم می تونستم همه‌ی سو الهام رو بنویسم تا یادم نرند. وقتی سر کلاس حاضر شدم منتظر بودم تا فرصتی پیش بیاد و سوال‌هایم رو بپرسم و ترس از تمام شدن وقت داشتم؛ علیرضا نیز مرتب بهم اشاره می‌کرد که زودتر بپرسم. بالاخره دل به دریا زدم و دستم را بالا بردم؛ استاد با لبخند همیشگی خود گفتند: آقای یوسفی بفرمایید؛ سعی کردم با اعتماد به نفس بالا شروع کنم؛ گفتم: استاد یک سری سوال تمام ذهنم را درگیر کرده و دوستانم نتوانستند جواب‌های قانع کننده‌ای بهم بدند. استاد گفتند: بفرمایید بنده در خدمت تون هستم انشالله بتونم کمک تون کنم. با ذوق بیشتری ادامه دادم؛ استاد من نمی دونم چرا ما مسلمونیم؟ چرا اسلام بهتر از ادیان دیگر است؟ چرا باید نماز بخونیم و روزه بگیریم؟ چرا باید به خودمون در مورد خیلی چیزها سختی بدیم؟ چرا باید محرم و نامحرم کنیم؟… همین طور پشت سر هم داشتم سوال می‌کردم که آقای کریمی گفتند: آقای یوسفی چند لحظه صبر کنید؛ بنده که نمی تونم همه‌ی سوال‌ها را باهم جواب بدم. بگذارید از ابتدا شروع کنیم به پاسخ دادن اگر بچه‌ها هم راضی باشند در صورت تموم شدن وقت در جلسه‌های بعدی جواب بقیه سوال‌ها را می دیم. ناگهان از همه طرف کلاس بچه‌ها شروع کردن به صحبت کردن که استاد این‌ها سوال‌های ما هم هست. یکی گفت : چرا نباید با دخترها دوست بشیم؟ یکی دیگر گفت: چرا اجازه خوردن هر چیزی رو نداریم و باید همه‌اش به خودمون سختی بدیم؟…در همین لحظه پیش خودم گفتم استاد فکر نکنند که من دین گریز شدم، در همان لحظه استاد نگاهم کردند و گفتند: بچه‌ها بگذارید در ابتدای بحث بگویم این سوالات که در ذهن شما هست بسیار خوبه اما به شرطی که به دنبال پاسخ آن‌ها برید وگرنه در شبهه و شک باقی ماندن برای انسان بسیار خطر ناک است و فکر نکنید با مطرح کردن این سوالات مُهر بی دینی به شما می‌خورد. خیلی خوشحال شدم که استاد توانسته بودن ذهن مرا بخواند. استاد گفتند: حالا با کمک خودتون شروع می‌کنیم به پاسخ دادن. سوال اول: دین به چه معناست؟ چرا باید یک دین انتخاب کرد؟ دوستان عزیزم، همه ما انسانیم و برای ادامه زندگی نیازمند به آموزش یک سری آداب و رسوم و راه و روش هستیم تا این که بدانیم چگونه باید زندگی کنیم. فکر کنید اگر به یک کودک نوپا راه رفتن را آموزش ندهیم و کمکش نکنیم آیا او هیچ‌وقت غیر از حالت خوابیده کار دیگری می‌تواند انجام دهد؟ انسان در هر مرحله از زندگی‌اش به دنبال این است که بتواند راه‌هایی را آموزش ببیند که به او کمک کند تا بهتر و راحت‌تر زندگی نماید؛ که به مجموعه‌ای که آداب و رسوم را با انسان آموزش دهد دین گفته می‌شود. میثم از آخر کلاس بلند شد و گفت: استاد حرف شما درست اما چرا باید اسلام را انتخاب کنیم؟ چرا مسیحیت و یهودیت نه؟ استاد جواب دادند: انسان‌ها همیشه به دنبال بهترین راه و روش است. حالا به نظر شما یک دین باید چه ویژگی داشته باشد که به عنوان بهترین شناخته شود؟ محسن دستش را بالا برد و همه منتظر پاسخش بودن که گفت: استاد با عرض معذرت وقت تمام است؛ همه بچه‌ها با عصبانیت به او اعتراض کردن که استاد گفتند: آقای رحیمی درست می‌فرمایند بنده اصلاً حواسم به وقت نبود. پس حالا شما هم تا جلسه‌ی بعدی به این سوال فکر کنید تا به جواب بهتری دست پیدا کنیم. سپس خداحافظی کردن و از در کلاس بیرون رفتند.

موضوعات: داستان  لینک ثابت
[دوشنبه 1394-03-04] [ 06:52:00 ب.ظ ]

زنگ خدا و تمسخر.... ...

 

با راحله به دنبال خرید کیف و کفش مناسب برای شروع ترم جدید به مغازه های مختلف سرک می کشیدند، از صبح که آمده بودند هنوز تمام خریدهایشان کامل نشده بود؛ با دیدن مغازه بستنی فروش تصمیم گرفتند کمی استراحت کنند .

پس ازسفارش بر روی صندلی های مغازه نشستند در همین زمان از مسجد روبرو صدای موذن پخش شد فاطمه به ساعت خود نگاه کرد، ناگهان دلهره و اضطرابی او را فرا گرفت نمی دانست جلوی راحله باید چه عکس العملی از خود نشان دهد و ترس داشت که حرفی از خواندن نماز اول وقت بزند.همانطور که فاطمه با خود کلنجار می رفت راحله در حال تعرف از نیما دوست جدیدش بود؛ فاطمه سر دوراهی تمسخر راحله و خواندن نماز اول وقت قرار گرفته بود.

صدای آخرین الله اکبر موذن با آوردن بستنی شاگرد مغازه مخلوط شد ، فاطمه از سرجای خود بلند شد.راحله پرسید:کجا؟

جواب داد: من برای نماز به مسجد روبرو می روم .

راحله پوزخندی زد و گفت: نماز به چه دردت می خورد؟ با خدا حرف زدن که نیاز به این ادا و اطوارها نیست…

فاطمه به میان کلام راحله آمد و گفت : شما تا بستنی بخوری من برگشتم. وبا خوشحالی به طرف مسجد رفت در بین راه در ذهنش به یاد خاطره شهید محمد اسلامی نسب افتاد که در زیر سیل ترکش های دشمن بالای دکل هنگام ظهر بدون توجه به موقعیت در وقت خدا اقامه نماز اول وقت بست را مرور می کرد و خوشحال بود که شرمنده امام زمان عجل الله و شهدا نشده است….

موضوعات: داستان  لینک ثابت
[چهارشنبه 1393-10-24] [ 05:05:00 ب.ظ ]

زنگ خدا و اوج افتخار ...

 

زمان رفتن به اردو از قبل با بچه ها برنامه ریزی می کردیم تا حسابی به ما خوش بگذرد.این بار هم برای چهارشنبه قرار بود هر کس یه سری وسایل بیارد. روز اردو همگی سوار یک مینی بوس شدیم و همراه خانم ریاحی معلم ادبیات راهی شدیم، به خاطر معلممان مجبور بودیم ساکت بنشینیم . به باغ که رسیدیم دو تا از بچه ها زودتررفتند و یکی از بهترین جاها را گرفتند ما هم وسایل ها را بردیم بعد از چیدن وسایل و خوردن صبحانه با بچه ها شروع به بازی و دویدن کردیم. بعد از یک ساعت بازی کمی نشستیم استراحت کنیم خانم سلطانی روحانی مدرسه که امسال تازه به مدرسه آمده بودند و کارهای مشاوره ای و سوالات احکام بچه ها را جواب می دادند به طرف ما آمدن از دیدنشان خیلی خوشحال نشدیم گفتیم: وای می خواهند اینجا کلاس احکام بگذارند و موعظه کنند فقط غزل و فاطیما خوشحال شدند وبا حرف ما مخالف بودند و مانند افراد خود شیرین به استقبال رفتند در جمع ما نشستند بعد از سلام و احوالپرسی گفتند: بچه ها اگر مایلید باهم مسابقه ی والیبال بدهیم و هر گروه برنده شد بنده با مدیر صحبت کردم که به اعضای آن گروه جایزه بدهند.ما هم قبول کردیم تا مسابقه بدهیم بعد از تقسیم شدن و یارگیری از دیگر بچه های کلاس بازی را شروع کردیم برخلا ف تصورمان خانم سلطانی خیلی خوب بازی می کردند و حسابی سر به سرمان می گذاشتند خیلی به ما خوش گذشت و به حرف غزل و فاطیما رسیدیم که از ایشان تعریف می کردند.بازی که تمام شد، تیم بچه های خانم سلطانی برنده شدند همه دور هم جمع شدیم خانم سلطانی مثل یک گزارشگر شروع کردن به مصاحبه با بچه های تیم و می پرسیدند: شما از اینکه برنده شدید چه حسی دارید؟ بچه ها مثل اینکه برنده جام جهانی شده باشند هر کدوم با خوشحالی چیزی می گفتند. بعداز مصاحبه خانم سلطانی گفتند بچه ها می خواهم برایتان خاطره ای تعریف کنم.

یک روز خبرنگارهایی که از کشورهای مختلف آمده بوند به نوبت از خلبانی که بالاترین ساعت پرواز جنگ را در جهان داشت مصاحبه می کردند. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟

خلبان خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد، این را گفت. به راه افتاد.

خبرنگاران حیران ایستادند. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدن: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده ، او همانطورکه آستینهایش را بالا می داد و می رفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.( برگرفته از نرم افزار آندروید منبرکهای قرآنی)

بچه ها می بینید بزرگان و شهدای ما در هر حالی که بودند به اصول و فرامین دین مقید بودند امیدوارم ما هم همیشه و در همه جا به احکام دین مان پایبند باشیم و هنگام بازی و اردو و… نماز اول وقت را فراموش نکنیم.خانم سلطانی وقتی حرفشان تمام شد به سمت بقیه ی بچه ها رفتند و ماهم به سراغ وسایلمان رفتیم بعد از مدتی که صدای اذان بلند شد همگی با یاد آوری داستان شهید شیرودی به طرف وضوخانه رفتیم و نماز را با خانم سلطانی به جماعت اقامه کردیم.

موضوعات: بدون موضوع, داستان  لینک ثابت
 [ 05:03:00 ب.ظ ]