وفای عهد






زنگ خدا و اوج افتخار ...

 

زمان رفتن به اردو از قبل با بچه ها برنامه ریزی می کردیم تا حسابی به ما خوش بگذرد.این بار هم برای چهارشنبه قرار بود هر کس یه سری وسایل بیارد. روز اردو همگی سوار یک مینی بوس شدیم و همراه خانم ریاحی معلم ادبیات راهی شدیم، به خاطر معلممان مجبور بودیم ساکت بنشینیم . به باغ که رسیدیم دو تا از بچه ها زودتررفتند و یکی از بهترین جاها را گرفتند ما هم وسایل ها را بردیم بعد از چیدن وسایل و خوردن صبحانه با بچه ها شروع به بازی و دویدن کردیم. بعد از یک ساعت بازی کمی نشستیم استراحت کنیم خانم سلطانی روحانی مدرسه که امسال تازه به مدرسه آمده بودند و کارهای مشاوره ای و سوالات احکام بچه ها را جواب می دادند به طرف ما آمدن از دیدنشان خیلی خوشحال نشدیم گفتیم: وای می خواهند اینجا کلاس احکام بگذارند و موعظه کنند فقط غزل و فاطیما خوشحال شدند وبا حرف ما مخالف بودند و مانند افراد خود شیرین به استقبال رفتند در جمع ما نشستند بعد از سلام و احوالپرسی گفتند: بچه ها اگر مایلید باهم مسابقه ی والیبال بدهیم و هر گروه برنده شد بنده با مدیر صحبت کردم که به اعضای آن گروه جایزه بدهند.ما هم قبول کردیم تا مسابقه بدهیم بعد از تقسیم شدن و یارگیری از دیگر بچه های کلاس بازی را شروع کردیم برخلا ف تصورمان خانم سلطانی خیلی خوب بازی می کردند و حسابی سر به سرمان می گذاشتند خیلی به ما خوش گذشت و به حرف غزل و فاطیما رسیدیم که از ایشان تعریف می کردند.بازی که تمام شد، تیم بچه های خانم سلطانی برنده شدند همه دور هم جمع شدیم خانم سلطانی مثل یک گزارشگر شروع کردن به مصاحبه با بچه های تیم و می پرسیدند: شما از اینکه برنده شدید چه حسی دارید؟ بچه ها مثل اینکه برنده جام جهانی شده باشند هر کدوم با خوشحالی چیزی می گفتند. بعداز مصاحبه خانم سلطانی گفتند بچه ها می خواهم برایتان خاطره ای تعریف کنم.

یک روز خبرنگارهایی که از کشورهای مختلف آمده بوند به نوبت از خلبانی که بالاترین ساعت پرواز جنگ را در جهان داشت مصاحبه می کردند. خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟

خلبان خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد، این را گفت. به راه افتاد.

خبرنگاران حیران ایستادند. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدن: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده ، او همانطورکه آستینهایش را بالا می داد و می رفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.( برگرفته از نرم افزار آندروید منبرکهای قرآنی)

بچه ها می بینید بزرگان و شهدای ما در هر حالی که بودند به اصول و فرامین دین مقید بودند امیدوارم ما هم همیشه و در همه جا به احکام دین مان پایبند باشیم و هنگام بازی و اردو و… نماز اول وقت را فراموش نکنیم.خانم سلطانی وقتی حرفشان تمام شد به سمت بقیه ی بچه ها رفتند و ماهم به سراغ وسایلمان رفتیم بعد از مدتی که صدای اذان بلند شد همگی با یاد آوری داستان شهید شیرودی به طرف وضوخانه رفتیم و نماز را با خانم سلطانی به جماعت اقامه کردیم.

موضوعات: بدون موضوع, داستان  لینک ثابت
[چهارشنبه 1393-10-24] [ 05:03:00 ب.ظ ]

لبیک یاحسین علیه السلام ...

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[یکشنبه 1393-09-23] [ 06:17:00 ق.ظ ]

لبیک یاحسین علیه السلام ...

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 06:14:00 ق.ظ ]

لبیک یاحسین علیه السلام ...

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
 [ 06:12:00 ق.ظ ]

لبیک یاحسین علیه السلام ...

 

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت
[جمعه 1393-08-16] [ 03:27:00 ب.ظ ]